باربدباربد، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

باربدي آقا

شمردن پول

امروز صبح بابايي گفت شب دير مي ياد خونه بخاطر همين رفتيم خونه مامان بزرگ. قبلش رفتيم بانك. توي بانك گير داده بود مامان پول بده بشمرم. (يه دستگاه پول شمار بود) بهش يه دسته پول دادم که سر جاش نذاشته بود و يهو اومد گفت: مامان ترسيدم. بعد ادامه مسير روُ  همش مي گفت خاله با ما نياد. آخه مسيرمون با پرستارش يكم يكيه. بعد رفتيم خريد آخرش هم با دايي كريم رفت پارك. تو خونه هم همش تكرار مي كرد بابا مي ياد دنبالمون ميريم خونمون؟ (انگار تو ذهنش مونده چند روزي كه بابايي نبود.) و هی تکرار می کرد. منم می گفتم : آره. شام هم خورد و بابايي ساعت يازده اومد دنبالمون رفتيم خونه. تو راه خوابید و تا رو تختش لباساشو عوض کردم بیدار شد و می گفت: مامان نر...
31 فروردين 1390

سس

رفتم خونه هنوز نهار نخورده بود. با بدبختي چند قاشق بهش غذا دادم. توي راه داشتم مي رفتم خونه چيپس خريده بودم. ديگه مجبور شدم بهش چيپس و ماست دادم. خوب هم خورد. بعد از ظهر هم بيدار شد و شير خورد و بابايي اومد دنبالمون رفتيم هايپر. بهش خوش گذشت بعدشم رفتيم رستوران كه منو ديونه كرد. باباش با يك سس (از اين سس كوچيكها) حسابي سرگرمش كرد تا يكم غذا بخوره. بهش مي‌گفت باربد اين زنبوره. (با صداي زنبور) بعد اين زنبور مي مرد بهش نفس مصنوعي ميدادند، بعد مي شد شكلات ( از وسط مي‌پيچوندنش)، بعد مي‌شد موشك و .... . و باربد با صداي خيلي بلند مي خنديد. توي خونه هم كلي بازي كردند و كشف كردند كه ماهيمون تخم گذاشته و كلي خوشحالي كردند. ...
31 فروردين 1390

آقاي مجري

امروز يه ماموريت كاري داشتم رفتم بيرون از شركت. تو راه ديدم موبايلم رو جا گذاشتم. از يه تلفن عمومي به خونه زنگ زدم گوشي رو گرفت گريه در حد زياد كه بيا خونه. من گريه باربدي گريه. دو ساعت ديگه زنگ زدماين دفعه با نق مي گفت: مامان تا دو شمردم نيومدي. گفتم مامان تا دو نه ولي تا يك ساعته ديگه مي يام. و كلي غصه خوردم و به خودم بد و بيراه گفتم. ولي رفتم خونه خوب بود و داشت بازي‌ مي كرد. بعد از ظهر داشت چوب شور مي خورد.گفت: مامان خاله مريم مي گفت آقاي مجري . (آخه خاله ميريم از حرفهاي شخصيت فاميل دور توي كلاه قرمزي خيلي خوشش مي ياد.) گفتم آره مامان مي گفت: نخورديم نون گندم ديدم دست مردم آقاي مجري. و باربدي آقا هر هر مي خنديد و هي مي گفت بازم بگو. ب...
28 فروردين 1390

خوانندگي

بابايي صبح گفت كه دير مي يام. منم تا رفتم خونه با پرستارش رفتيم خونه مامان بزرگ. بعد از خوردن عصرونه رفتيم پارك و خيابون گردي. خيلي خستم كرد. توي راه كه مي يومديم توي يه كوچه سه تا بچه تو پشت يه وانت پارك شده دست مي زدند و بلند مي خوندن «شراره شراره دلت چه بيقراره» ديدم خيلي با تعجب نگاشون مي كنه. شروع كردم به ياد دادنش. كلمه به كلمه شراره شراه دلت . تا به دلت رسيديم مهلت نداد و ادامه داد بسوزه. يياره يياره ديت بيوزه. (يعني شراره شراره دلت بسوزه) . هي گفتم نه ولي گوش نكرد و گفت مجتبي توي خونه خودشون يادم داده. رفتيم طلا فروشي ژاكتش كه جا مونده بود رو پيدا   كرديم. كه من خيلي ذوق كردم چون خيلي دوستش دارم. بعدشم خونه مجتبي بازي و شام و...
27 فروردين 1390

پارك پرديسان

بابايي صبح كه بعد از صبحونه گفت بيا بريم پارك پرديسان. منم پيشنهاد دادم كه با دوستاي بابايي بريم . ساعت تقريباً يك ظهر بود كه پارك بوديم. هر كاري دلش خواست كرد. از غذا درست كردن با ماست و خيار و ماء الشعير و خاك گرفته تا بالا رفتن از تپه ها كه انصافاً من مي رفتم دنبالش به راحتي اون نمي تونستم برم. ساعت هفت و نيم خونه بوديم توي ماشين پنج دقيقه چرت زد. بعد تقريباً چهل و پنج دقيقه هم توي حمام آب بازي كردند. گفتم حتماً تا غذاشو بخوره مي خوابه ولي ... . ساعت يازده و نيم با خاموش كردن چراغها خوابش برد. روز خوبي بود. ...
26 فروردين 1390

مهموني

بابايي امروز موند خونه. چون شب باباي بابايي و خانوادش و عمه پريسا اومدن خونه ما. آخه شنبه تولد بابايي و كورش (پسر عمه باربدي آقا) هستش. صبح كه بعد از صبحونه با باربدي آقا رفتند بانك بعدشم البته باكاميونش رفتند پارك. بهش خوش گذشته بود. ساعت هشت شب هم با هم رفتند كيك بخرن. كه يه ژله به شكل قلب خريده بودند كه كه كاشف به عمل اومد باربدي آقا خواسته. شب هم با بابابزرگ دوستم (باربد به باباي بابايي مي گه) كلي بازي كردند. ...
25 فروردين 1390

كاميون خاك برداري

ظهر توي راه خونه بودم كه موبايلم زنگ خورد. تا اومدم جواب بدم قطع شد. خونه مامان بزرگ بود چند بار اين كار تكرار شد. نگران شدم و زنگ زدم. حالا چي شده بود. دايي كريم براي باربدي آقا از اين ماشين هاي خاك برداري گرفته و آقا خاك مي خواسته. خاله مريم زنگ زده بوده كه من تو راه براش خاك بخرم كه از قرار پيدا كردن. بماند كه دايي كريم توي راه خريد بهش ياد داده كه بگو دوچرخه. سبيل بابات مي چرخه.  باربدي آقا هم به همه گفته. رفتم خونه ديدم حياط خونه مامان بزرگ پر خاك و باربدي رو هم ده دقيقه است بردنش تو اتاق. تا منو ديد بازم خاك بازي شروع شد و منم حتماً بايد مي نشستم پيشش و  تقريباً يك ساعتي با هم با هم بازي كرديم بعدش هم رفتيم پارك ...
24 فروردين 1390

رانندگي

بابايي امروز رفت ماموريت و ما خونه مامان بزرگيم. رفتم خونه ديدم فرش و خوشحاله. هر كاري هم كردم باربدي آقا نخوابيد. بابايي امروز رفت ماموريت و ما خونه مامان بزرگيم. رفتم خونه ديدم فرش و خوشحاله. هر كاري هم كردم باربدي آقا نخوابيد. توي حياط خونه مامان بزرگ با دايي شروع كرديم به باقلا پاك كردن. هي پاك مي كرد تا يه كوچولو مي ديد مي گفت: مامان اين نينيه كثيف شده. بعدشم حاضر شديم بريم پارك. كلي كار داشتم و گفتم با دايي برو ولي نرفت. و هي مي گفت: تنهايي بريم دوتايي. (يعني من و خودش) توي پارك هم كه بازي و بازي و .. . يه چرخ و فلك بود از اين آهني هاش. وسطش هم يه دايره بود كه بايد اونو مي چرخوندي يا كلش مي چرخيد. تا ديدش گفت: مامان اين مثل فرم...
23 فروردين 1390

پول خرد

امروز تهديدش كردم كه اگه با پرستارش بازي نكنه پارك بي پارك و ... . رفتم خونه ديدم كلي با هم بازي كردند و بازيشون ادامه هم داره. خدا رو شكر ظهر هم هر كاري كردم نخوابيد،   ساعت يك ربع به پنج امروز تهديدش كردم كه اگه با پرستارش بازي نكنه پارك بي پارك و ... . رفتم خونه ديدم كلي با هم بازي كردند و بازيشون ادامه هم داره. خدا رو شكر ظهر هم هر كاري كردم نخوابيد،   ساعت يك ربع به پنج خوابيد منم پنج بيدارش كردم. چون وقت دكتر چشمش بود. حاضر شديم تا با تاكسي بريم. داشتم پول مي ذاشتم كيفم كه پول خواست. گفتم باربد بزار تاكسي خردش كنه بهت ميدم. تاكسي اول پانصد تومان دادم دويست و پنجاه بهم برگردون. توي تاكسي دوم اومدم اونو بدم به راننده ...
22 فروردين 1390

هايِپِره

باز بداخلاقي ... . ظهر كه رفتم خونه خواب بود از ساعت دو خوابيده بود. راحت دراز كشيدم پيشش كه مثلاً بخوابم. چشماشو باز كر و منو ديد و گفت: مامان لعيا (با خنده) طبق عادتش دستشو گذاشت روي لپم و چشماشو بست ولي نخوابيد اينقدر بهش گفتم بخوا ولي نخوابيد بيدار شديم و با هم رفتيم پارك. با يه پسر بچه دوست شده بود و گير داده بود كه دستشو بگيره. بچه هي داد مي كشيد و مي گفت: ديبا. مامانش گفت افتاده دهنش و نمي دونم منظورش چيه. باربد مسخرش مي كرد و مي گفت: مامان، نيني به پارك  مي گه ديبا. بعدشم رفتيم هايپر. راننده تاكسي يه آدرسي داد كه كلي منتظر تاكسي شديم كه باربد داد مي كشيد ماشينا بياييد. نزديكاي هايپر يهو داد كشيد و گفت : مامان من مي د...
22 فروردين 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باربدي آقا می باشد